محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

من عاشق سوال پرسیدن شازده ام

*از خونه مامان بزرگ یه مقدار رزماری و بادیان پودر شده  آورده بودم ، هر کدوم داخل یه نایلون کوچیک بود . شما با ذوق برشون داشتی میگی وای مامانی خاک کربلاست؟!     *داشتم پرسپکتیو تمرین میکردم (ترکیب حجم بود) طرحم شبیه به مسجد شد ولی بیشتر حالت مکعب داشت ، شما به محض اینکه چشمت خورد به طرحم میگی اِ خونه ی خدا !! گفتم به نظر خودم هم شبیه مسجده ، میگی نه مامان خونه خداست! گفتم ولی خونه خدا نیست . گفتی: _ خدا مرده اونجا دفنش کردن _ نه مامانی خدا هیچ وقت نمیمیره _ پس اونجا زندگی میکنه _ نه _ پس کجاست _ همه جا توی ذهن و فکر ما، خدا مثل ما آدم ها موجود نیست دیده نمیشه _ پس چجوری فهمیدن که خدا هس...
25 شهريور 1392

بزرگ شدی شاهزاده ی قلبم

سلام پسر نازنینم دیروز وقتی که همراه زندایی رویا رفته بودم شهر کتاب تا برای شما و نی نی تودلی زندایی خرید کنم از مدرسه ات تماس گرفتن و گفتن که برای امروز جلسه داریم. امروز صبح هم شما رفتی پیش بهراد موندی(مدرسه قبلیت) و من هم رفتم جلسه و با معلم کلاس اول آشنا شدم . خانم موسوی ، یه خانم خیلی جوان و یه جورایی به قول خودش خشن . البته توضیحاتی که داد و برنامه هایی که گفته در نظر داره به نظرم خیلی خوب بود ولی امیدوارم به بهترین شکل بهش عمل بشه . صحبت های جدی آقای مدیر و خانم معلم برای من و مامان بهراد یه کم آزار دهنده بود چون شما دوتا توی یه محیط خیلی عاطفی پیش دبستانی رو گذروندین و البته لازمه که دیگه یه مرد بالا سرتون باشه تا برا...
19 شهريور 1392
1